داستان لطف امام زمان صلوات الله علیه به جناب حسین عبدالهی
به ایام جوانی که هنوزدل در گرو این وآنی نبود 40شب جمعه سعادت داشتم به آنچه که فرا گرفته بودم مانوس باشم، شاید مورد لطف قرار گیرم.آخرین لیلۀ جمعه که بسیار خسته و کوفتۀ کارهای روزانه شده بودم ،انجام وظائفم سنگینی مینمود ،بخود گفتم ای کاش نوشیدنی خنک داشتم که خواب وخستگی را میبرد ومیتوانستم آخرین شب جمعه را خلوت داشته باشم ، در حالی که به پشتی تکیه داده بودم خوابم برد که ناگهان دستی بر شانه ام احساس کردم،تکانم میداد و صدائی می شنیدم که میفرمود:بلند شو،نوشیدنی خنک رابنوش ونمازت را بخوان،بلند شدم در مقابل پنجره ای که همیشه مسدود بود نوشیدنی خنکی آماده دیدم،... فوراً نمازم را خواندم به شمایل منحصر بفرد منصوب به حضرت مهدی صلوات الله علیه که داشتم توجه نمودم تا طبق عادت عرض ادبی کرده باشم متوجه شدم عکس در قاب تکان میخورد ازآن پس آنقدربرکتهای باطنی وظاهری و الطاف ربانی به این بی لیاقت از سر بی علتی عنایت شد که زبان خامه از بیان آن ناتوان است. مقصود غیر ممکن است اگر دست التجاء بسوی امامان علیهم السلام بلند شود وتوجهی ننمایند.
داستانی از توسل به امام علی علیه السلام برای دفع علاقه به دنیا
مرحوم دکتر سعیدی متخصص قلب و پزشک معالج آیت الله کوهستانی در اوایل آشنائی با ایشان وقتی قلب شان را معاینه کرد گفت: این قلبی است که فشار زیادی ندیده است .آنگاه معظم له در تایید سخن پزشک معالج چنین فرمودند :در ایامی که در نجف مشغول تحصیل بودم ،روزی متوجه شدم که مدتی است قلبم گرفته و خاطری افسرده دارم . در اندیشه فرو رفتم و خاطرات و واردات قلبی ام را کنترل کردم تا این عقدۀغم را پیدا کنم که آیا ریشه دنیایی دارد یا آخرتی؟علاقه به دنیا و کمبود مطامع دنیوی است،یا چیز دیگر .
پس از بررسی متوجه شدم علاقه به دنیاست که این چنین مرا اندوهناک ساخته است، از این رو با توجه و اخلاص به سوی حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام شتافتم و با تضرع و زاری از مقام ولایت خواستم که علاقه به دنیا را برای همیشه از دلم بیرون کند و در انجا تصمیم گرفتم که هیچ گاه برای دنیای فانی نارحت نشوم ،در حالی از حرم به خانه برمیگشتم که دیگر برای همیشه از علاقه به دنیا آسوده شده بودم
داستانی دیگر :
در شهر دمشق ،زندگی میکردم و از راه عبا بافی امرار معاش مینمودم . هنوز در سن نوجوانی بودم و دوستانی داشتم که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفریح می شدم و به لهو و لعب می پرداختم . ما از گناه پروائی نداشتیم و در پی خوشگذرانی و هوسرانی بودیم . آن روز جمعه بود من به شیوۀ همیشه با رفقای همسال و همفکرم گرد آمدم و دسته جمعی مشغول لهو و لعب شدیم .شراب هم داشتیم و میخواستیم میگساری وعیاشی کنیم.
ناگهان به خود آمدم و مثل آدم خوابی که بیدار شود ،بر خویشتن نهیب زدم:
آیا تو برای این سرگرمی ها و هوسبازی ها آفریده شده ای؟
همان جا خداوند قلبم را تکان داد ،مرا متنبه ساخت،وجدانم را بیدار کرد پلیدیِ گناه و زشتی ِ اتلاف عمر در راه بیهودگی و بی بندو باری را برایم آشکار نمود. در پی این دگرگونی روحی و تحول فکری بی درنگ برخاستم ،جام شراب و بزم عیش و بساط گناه را ترک کردم ،از رفقا جدا شدم و از جمع آنان گریختم. هرچه دوستان هم پیاله و رفیقان سفرۀ انس دنبالم دویدند و خواستند مرا برگردانند اعتنائی نکردم تا ناچار مأیوس شدند و از من دل بریدند .جمعه بود و روز عبادت ، وقت توبه بود و هنگام ندامت . تصمیم گرفتم به مسجد بروم تاآن انقلاب درونی و بارقۀ معنوی را با حال و هوای خانۀ خدا و فضای ملکوتی آن بیامیزم . از این رو راهی ِ مرکز شهر شدم و به طرف مسجد جامع دمشق حرکت کردم .
ارزش عمل خالص
آقای قدس می گوید:
« روزی آقا {جناب بهجت عارف ومرجع عالم تشیع }در رابطه با پاداش عمل صالح اگر چه اندک باشد، فرمود:
یکی از علمای نجف روزی در مسیر راهش به فقیری یک درهم صدقه داد ( البته بیشتر ازآن نداشت ) شب در خواب دید او را به باغی مجلل و دارای قصری بسیار عالی و زیبا دعوت کرده اند که نظیر آن را کسی ندیده بود. پرسید این باغ و قصر از آن کیست؟ گفتند: ازآن شماست تعجب کرد که من در برابر این همه تشریفات، عملی انجام نداده ام. به او گفتند: تعجب کردی؟ گفت:آری. گفتند: تعجب نکن. این پاداش آن یک درهم شماست. که خالصانه و با حسن عمل انجام گرفته است. »
داستانی از لطف و هدایت الهی
یکی از دوستان چنین نقل میکرد که:در ماشین نشسته و مُشرُّف به کربلای معلی می شدم ،سفر من از ایران بود. در نزدیکی صندلی من جوانی ریش تراشیده و فرنگی مآب نشسته بود لهذا سخنی بین ما و او ردّ و بدل نشد. ناگهان صدای این جوان دفعتاً به زاری و گریه بلند شد. بسیار تعجب کردم،پرسیدم سبب گریه چیست ؟گفت :پس اگر به شما نگویم به چه شخصی بگویم . من مهندس راه و ساختمان هستم . از دوران کودکی تربیت من طوری بود که لا مذهب بار آمده بودم و طبیعی بودم و مبدأ و معاد را قبول نداشتم فقط در دل خود محبتی به مردم دیندار احساس میکردم خواه مسلمان باشند یا مسیحی یا یهودی .
شبی در محفل دوستان که بسیاری بهائی بودند حاضر شدم و تا ساعتی چند به لهو و لعب و رقص و غیره اشتغال داشتم. پس از گذشت زمانی در خود احساس شرمندگی نمودم و از افعال خودم خیلی بدم آمد ناچار از اتاق خارج شده به طبقه فوقانی رفتم و درآنجا تنها مدتی گریه کردم و چنین گفتم:ای آنکه اگر خدائی هست آن خدا توئی،مرا دریاب. پس از لحظه ای به پائین آمدم . شب به پایان رسید و تفرّق حاصل گردید. فردای ان شب به اتفاق رئیس قطار و چند نفر از بزرگان برای مأموریت فنّی خود عازم مسافرت به مقصدی بودیم ،ناگهان دیدم از دور سیدی نورانی نزدیک من امد به من سلام کرد و فرمود با شما کاری دارم ،وعده کردم فردا بعد از ظهر از او دیدن کنم . اتفاقاً پس از رفتن او بعضی گفتند: این بزرگوار است و چرا با بی اعتنائی جواب سلام او را دادی؟چون وقتی آن سید به من سلام کرد گمان کردم او احتیاجی دارد و برای این منظور اینجا پیش من آمده . از روی تصادف رئیس قطار فرمان داد که فردا بعد از ظهر که کاملاً تطبیق با همان وقت معهود{وقتی که برای دیدن سید قرار گذاسته بود}مینمود باید فلان مکان بوده و دستوراتی چنین و چنان به من داد که باید عمل کنی ،من با خود گفتم بنا براین نمیتوانم دیگر به دیدن سید بروم . فردا چون وقت کار محولّۀ رئیس قطار نزدیک می شد در خود احساس کسالت و کم کم تب شدیدی روی نموده به قسمی که بستری شدم به طوری که طبیب برای من آوردند و طبعاًاز رفتن برای مأموریتی که رئیس قطار داده بود معذور گردیدم .
پس ازآنکه فرستادۀ رئیس قطاراز نزد من بیرون رفت دیدم تب فرو نشست و حالم به حالت عادی برگشت کاملاً خوب و سرحال خود را دیدم ،دانستم باید در این میان سرّی باشد، از این رو برخاسته به منزل سید رفتم ،به مجرد آنکه نزد او نشستم فوراً یک دوره اصول اعتقادیه با برهان و دلیل برای من گفت به طوری که من مؤمن شدم و سپس دستوراتی به من داد فرمود:فردا نیز بیا ،چند روزی همچنان نزد او رفتم . هنگامیکه پیش روی او می نشستم آنچه از امور واقعه روی داده بود برای من بدون ذرّه ای کم و بیش حکایت مینمود و ار افعال و نیّات شخصی من که احدی جز من برآنها اطلاع نداشت بیان می نمود !!!. مدتی گذشت تا اینکه شبی از روی ناچاری در مجلس دوستان شرکت کردم و ناچار شدم قماری بنمایم. فردا چون خدمت او رسیدم فوراً فرمود :آیا شرم و حیا ننمودی که این گناه کبیرۀ موبقه را انجام دادی ؟ اشک ندامت از دیدگان من سرازیر شد گفتم : غلط کردم ،توبه کردم ،فرمود: غسل توبه کن و دیگر چنین منما؛و سپس دستوراتی دیگر فرمود . خلاصه به طور کلّی رشتۀ کارم را عوض کرد و برنامۀ زندگی مرا تغییر داد . چون این قضیه در زنجان اتفاق افتاد و بعداً خواستم به طهران حرکت کنم امر فرمود که بعضی از علما را در تهران زیارت کنم و بالاخره مأمور شدم که برای زیارت اعتاب عالیات بدان صوب مسافرت کنم .این سفر ،سفری است که به امر آن سید بزرگوار مینمایم . دوست ما گفت : در نزدیکی های عراق دوباره دیدم ناگهان صدای او به گریه بلند شد ، سبب را پرسیدم گفت :
((الان وارد خاک عراق شدیم چون حضرت ابا عبدالله علیه السلام به من خیر مقدم فرمودند)).
منظور اینکه اگر کسی واقعاً از روی صدق و صفا قدم در راه نهد و از صمیم دل هدایت خود را از خدای خود طلب نماید موفق به هدایت خواهد شد اگرچه در امر توحید نیز شک داشته باشد .
داستان فوق را مرحوم علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی در کتاب خود نگاشته اند.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
تشرف یک جوان مشهدی به محضر مولایمان امام زمان صلوات اله علیه
یکی از از وسائل ارتباط با حضرت بقیةالله علیه السلام این است که انسان عشق ومحبت آن حضرت را در دل ایجاد کد و همه روزه دقائق یا سا عاتی با آن حضرت به گفتگو بنشیند. اگر کسی مبتلا به عشق مجازی شده باشد میداند که عاشق از همه چیز معشوقش خوشش میاید و تمام متعلقاتش را دوست دارد ،لباسش را میبوسد و از ذکر نامش خرسند میگردد. او دوست دارد که مردم همیشه محبوبش را مدح کنند و کسی کوچکترین کذمتی از او نکند . عاشق خانۀ معشوقش ،شهر و دیار معشوقش رادوست دارد و حتی هر چه متعلق به او است...من عاشقی را میشناختم که چون در نام مغشوقش حرف سین وجود داشت ،به هر نامی که این حرف درآن بود عشق میورزید ...
بنا براین اگر توئی که معتقد به وجود مقدس حضرت بقیةالله العظم روحی له الفداء هستس،معرفتی هم از روحیات و صفات آن حضرت میداشتی و سنخیتی بین تو و ان حضرت بوئ،یعنی فطرت و انسانیت را ازدست نداده بودی چه میخواستی و چه نمیخواستس عاشق و دلباخته ان حضرت میشدی و همۀ متعلقات آن وجود مقدس را دوست می داشتی و لحظه ای از یاد او غافل نمیشدی و در همه جا او را میدیدی و همه جا او را مدح میکردی و با کسانی که به ان حضرت بی علاقه اند نمی نشستی و دائماً جلب رضایت او را میکردی....
داستان زیر را جناب سید حسن ابطحی در کتاب جذاب ملاقات با امام زمان علیه السلام از روی نوار سخنرانی یک ازعلما که گویا مرحوم حلبی بودند نوشته اند
من در این راه تجربه هائی دارم ،امشب میخواهم یکی از آنها را حضور محترم جوانان عزیز مجلس بگویم .نه آنکه فکر کنید من به پیرمردها بی اخلاصم ،نه اینطور نیست ،ولی جوانها زودتر به میدان محبت وارد میشوند و وقتی هم وارد شدند دو منزل یکی میروند . آنها همان گونه که نیروی مزاجیشان قویتر از سالخورده ها است ،نیروی روحیشان وقتی در راه محبت افتاد سریعتر حرکت میکند .آنها از یورش به پرش و از پرش به جهش میافتند و زود به مقصد میرسند .
یک ماه رمضان در مشهد مقدس تصمیم گرفتم دربارۀامام زمان علیه السلام سخن بگویم . شبهای اول رمضان مواظب مستمعین مجلس بودم که ببینم پای منبرم چه کسانی خوب به مطالب من گوش میدهند و چه کسانی ازانها خوششان میاید و چه کسانی کسل و بی اعتنای به مطالب من هستند.
دیدم جوانی پای منبر من می آید ولی شبها ی اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر میشد تاانکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر می نشست و از همۀمستمعین زودتر میآمد و برای خود جا میگرفت . وقتی من منبر میرفتم او محو و مات ما بود. من از حضرت ولی عصر علیه السلام حرف میزدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود کم کم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد.
وقتی من با یکی دو کلمۀ با حال حرف زدم دیدم ،این جوان منقلب شد،آنچنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود.
یک حال عجیبی ،که با فریاد ،یا صاحب الزمان میگفت و اشک میریخت و گاهی به خود مییچید و معلوم بود که او در جذبۀ مختصری افتاده است . جذبۀ او در من تاثیر میکرد،وقتی جذبۀاو در من اثر میگذاشت حال من بیشتر میشد ،من هم بی دریغ اشعار عاشقانه و کلمات پر سوزی از زبانم بیرون میامد و مجلس منقلب می شد . این حالات اشتداد پیدا میکرد ،تا آن شبها ی آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر علیه السلام حرف میزدم و میگفتم که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چه بکنیم .
آن جوان به خود می پیچید و نعرهای سوزندۀعاشقانه ای که از دل بلند می شد، با فریاد یا صاحب الزمان ،یا صاحب الزمان میکشید که ما هم منقلب میشدیم . در نظرم هست که یک شب این اشعار را میخواندم :
دارندۀ جهان مولای انس و جان * یا صاحب الزمان ،الغوث و الامان
او مثل باران اشک میزیخت ،مثل زن جوان مرده داد میزد و صعقه ای که دراویش دروغی در حلقه های ذکرشان میزنند و خود را به زمین میاندازند در اینجا حقیقت داشت.او می سوخت و اشک میریخت و به حال ضعف می افتاد و مرا سخت منقلب میکرد
انقلاب من هم طبعاً جمعیت را منقلب میکرد. ضمناً جمعیت هم از این تعداد که در اینجا هست اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود .
یعنی تمام فضای مسجد گوهر شاد و چهار ایوانش پر از جمعیت بود لااقل پنج هزار نفر درآن مجلس نشسته بودند ... از این گوشۀ مجلس یا صاحب الزمان ،از آن گوشۀمسجد یا صاحب الزمان گفته میشد و مجلس حال عجیبی داشت . بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت ،منبرهای من هم تمام شد . اما من تصمیم گرفتم که آن جوان را پیدا کنم . زیرا همان طوری که شما مشتری خوبتان را دوست می دارید ما منبریها هم مستمع با حالمان را دوست میداریم . خلاصه من به او دل بسته بودم .
آری من شیفته و فریفته و عاشق دلسوختۀ آن کسی هستم که عقب امام زمان علیه السلام برود . من عاشق ِعاشق امام زمانم ،عاشق محب امام زمانم ،بالاخره از این طرف و آن طرف و ازاطرافیانم سوال کردم که آن جوان که بود و چه شد و آدرسش کجاست؟
معلوم شد که او نیم باب دکان عطاری در فلان محلۀ مشهد دارد ،من حرکت کردم و رفتم به درهمان مغازه به سراغ این جوان . دیدم دکان بسته است، از همسایه ها پرسیدم یک جوانی با این خصوصیات در اینجا است؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند.
گفتم : او کجاست؟ آنها به من گفتند :او بعد از ماه رمضان دو سه هفته مغازه را بازکرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود و یک هفته است مغازه را تعطیل کرده و ما نمیدانیم او کجاست !! جوانها خوب دقت کنید این سرگذشتی است که من بلاواسطه برای شما نقل میکنم بالاخره بعد از حدود سی روز در خیابان تهران،در در مشهد که منزل من هم همانجا بود ،وقتی از منزل بیرون آمدم این جوان به من رسید،اما چه جور؟ لاغر شده ،رنگش زرد و زار شده ،گونه هایش فرورفته ،فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده است !!
وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا میبرد و میگفت: خدا پدرت را بیامرزد خدا به تو طول عمر بدهد ،هی گریه میکند و صورت و شانه های مرا می بوسد. دست مرا گرفته و با فشار میخواست ببوسد!!
به او گفتم :چی شده بابا جان چیه؟
او با گریه و ناله میگفت: خدا پدرت را بیامرزد ، خدا به تو طول عمربدهد ،هی دعا میکرد و گریه میکرد و میگفت:راه را به من نشان دادی ،مرا به راه انداختی ،الحمد لله و المنه به منزل رسیدم ،به مقصودم رسیدم ،خدا باباتُ بیامرزه !!
آن وقت بنا کرد به گفتن. قصه اش را نقل کرد و حالا گریه میکند و مثل ابر بهار اشک میریزد
شما توی دندۀمحبت حتی محبتهای مجازی نیافتاده اید اگر در محبتهای و عشقهای مجازی مختصر سیری کرده بودید میفهمیدید من چه میگویم،دراو یک حالی پیداه شده بود که وقتی اسم محبوب را میبرد بدنش میلرزید.
بالاخره گفت : شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید دلم از جا کنده شد. عشق به امام زمان علیه السلام پیدا کردم . همانطور بود که شما میگفتید. دل در گذشته به کلی متوجه ان حضرت نبود. این هم که درست نیست . کم کم دل من تکان خورد و رفته رفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم . ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینه ام پیدا شد ،بطوری که شبهای آخر ،وقتی یا صاحب الزمان میگفتم بدنم میلرزید! دلم نمیخواست بخوابم ! دلم نم خواست چیزی بخورم ،فقط دلم میخواست بگویم یا صاحب الزمان و بروم دنبالش تا او را پیدا کنم .
وقتی ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم دیدم دل به کسب و کارندارم! دلم فقط به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است دلم می خواهد دلدار را ببینم ! با کسب و کار ،کاری ندارم دلم میخواهد محبوبم را ببینم به زندگی علاقه ندارم ،به خوراک و پوشاک علاقه ندارم دیگر دلم نمی خواهد با مشتری حرف بزنم دیگر دلم نمیخواهد در مغازه بنشینم ! دلم میخواهد این طرف و ان طرف بروم تا به محبوب ماه پیکر برسم از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه ،کوهسنگی
(این کوهی است که در مقابل قبلۀ مشهد واقع شده و آن وقت نیم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولی حالا جزء شهر مشهد شده است)
آن زمان بیابان بود ،من رفتم درآن بیابان ،روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد میزدم که محبوبم کجائی؟
عزیزدلم کجائی؟
آقای مهربانم کجائی؟
« لیت شعری این استقرت بک النوی (به همین مضامین)عزیز علیَ ان اری الخلق و لاتری»
آن بلبل مستیم که دور از گل رویت
این گلشن نیلوفری آمد قفس ما ....
(اقا جان ، عزیز دل ) هی ناله کردم
(اینجا اشک میریخت و گاهی هم دستهایش را میگذاشت روی شانۀ من سرش را میگذاشت روی دوش من )
میگفت :آنجا گریه کردم ،سوختم ،آنجا زار زدم .
خدا پدرت را بیامرزد،عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند،عاقبت محبوبم را دیدم ،عاقبت سر به پایش نهادم،(آن وقت شروع کرد به گفتن چیزهائی که من نمی توانم بگویم ،نباید هم بگویم )
وقتی گریه هایش را تمام کرد دیدم صورت مرا بوسید و گفت: خداحافظ ...
من یک هفتۀ دیگر بیشتر زنده نیستم ! گفتم چرا؟ گفت: به مطلبم رسیدم! به مقصودم رسیدم صورتم به پای یار و دلدارم نهاده شد. ترسیدم که بیشتر در دنیا بمانم این قلب روشن من باز تاریک شود. این روح پاک ،دوباره آلود شود لذا درخواست مرگ کردم ،اقا پذیرفتند
خدا حافظت ،ما رفتیم تو را به خدا سپردیم مرا دعا کرد و آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت .
حالا جوانها ،شما ناامید نباشید، او با شما فرقی نداشت،او با امام زمان علیه السلام قوم و خویشی نداشت که شماها بیگانه باشید . دل پاک میخواهند،دا بدهید ببینید به شما توجه میکنند یانه.
بنمای رخ ،که خلقی واله شوند و حیران
مولا جان ،آقا جان ،بگشای لب ،که فریاد از مرد و زن برآید ...
(قربان لبهایت بروم)
بیا سخن بگو با جوانهای ما ،که گوش میدهند به کلامت ،یابن العسکری از زبان هر که عاشق است میگویم :
از حسرت دهانت،جانها به لب رسیده * کی درد دردمندان ،ازآن دهان برآید
بگشای تربت ما ،بعد از وفات وبنگر* کزآتش فراقت ،دود از کفن برآید
خدایا به محبت ذاتیت به خاتم الانبیا عشق و محبت و شوق امام زمان را در دل تمام این جمعیت امشب قرار بده .الهنا به حبیبت خاتم الانبیا دل این جمعیت از مرد و زن،عالم و عامی بچه و بزرگ از محبت وعشق به امام زمان علیه السلام مملو و سرشار فرما
پایان آنچه از منبر نقل شده
منبع: کتاب ملاقات با امام زمان البته خودم هم از بزرگی همین داستان را شنیدم و او نقل میکرد ان واعظ مرحوم حلبی از دلسوختگان حضرت مهدی صلوات الله علیه بوده است